جوب در آسمان



یکی امروز اومد تو پانسیون اینقدر آروم حرف می زد و مودب با شخصیت بود که سر ناهار میخواستم بهش بگم :میشه افتخار آشنایتون رو داشته باشم جناب؟.
که لحظاتی بعد رفت و در مقابل چشمان ناباور من باکمال وقار دوتا ته دیگ آسِ اضافه برداشت
:|
هیچی دیگه قضیه کنسل شد.

.زیرا که انسان حد وسط میان طبیعت و خداست و به این هر دو طرف می تواند اتصال یابد,اگر تسلیم حسیات و انفعالات شد در فرو ترین احوال باقی می ماند و اگر قوه خود را پرورد به خدا نزدیک می شود
"به هر دو وجه شخصیت و منی را از دست می دهد; بوجه اول در طبیعت مستهلک می گردد و بوجه دوم در خدا فانی می شود"

Maine de Biran
سیر حکمت در اروپا
فروغی

از :مسافر 
به :مسافر
داشتم به عادت مالوف غرغر هایی بر سر مناسک اعتباری و شادی های زوری می زدم گفتم این سال نویی برایت بنویسم اصلا یک دور زمین چرخید و ما هم باهاش که چه؟به قول شمس تو چه شدی؟ یا : ایام شمایید . اما بالاخره هنر این است که آدمی زاد از عادت مالوف بِکَنَد . و اندیشمند آن است که اندکی عمیق تر نگاه کند و زاویه های مختلف ممکن را در نظر آورد .هر کارش هم بکنیم عید و سال جدید به نوعی سررسید است . آن هم نه سررسید مالی یا تقویمی ِیک روز دو روز سررسید یک سال از "عمر آدمی" ؛از غیر اعتباری ترین و اصیل ترین چیزهای عالم انسانی !
در این روز هایی که در خاکستریِ همگن ِ بی پنجره میگذرند و مجال نمیدهند سررسیدشان کنیم و ببینیم چند چندیم، این موقعیت ها برای سررسید کردن و حساب کتاب کردن هر چند این موقعیت ها بیرونی و زورکی باشند و کلی حاشیه الکی پلکی هم داشته باشند باز هم غنیمت اند.و هر چه بیشتر بیش باد !
مثلا خودم اومدم ببینم اوضاع پارسال چی بوده،که اینقدر مایل استون و میخ هایی که تو زمان کوبیدم کم شده و اینقدر روز ها یکنواخت برام گذشته که داشتم کار ها و دست آورد های تابستون96  (مثلا دیدار با یکی دوتا فیلسوف گوگولی مگولی ) رو تو لیست امسال لیست میکردم . راستش آخرین و پر رنگ ترین مایل استونم هنوز فوت عموی مادرم در اسفند پارساله نه این که خیلی بی تاب و غمگین برا مرگش بوده باشم نه! خودِ اولین مواجه ی نزدیک دوران بزرگسالیم با مرگ  و رفتن مراسم و . تاثیر پررنگی برام گذاشت بعد از اونم اتفاقاتی بوده اما هنوز این پررنگ ترینه .یه تلنگره درباره تمام شدن زمانی که میدونیم تموم میشه اما حواسمون نیست و در ناخودآگاه همه زمانشون رو تموم نشدنی میدونن مگر خودآگاهی بالایی داشته باشند. بگذریم.
دل به دریا زدنی هم هست که 2-3 دقیقه ای هست که شاید درخشان ترین لحظات 97 ام باشد . و البته هنوز برای قضاوت زود است . بگذریم وقتی خوداگاهم رو مجبور کردم سال گذشته که به شدت همگن به نطر میرسید را خوب بکاود تا تکه هایی ازش جدا شود چیز های مهمی هم پیدا کردم : مثلا :اولین حضور در دیار محبوب در لا ب لای محبینش ،دعوا کردن های پر از سازندگی بر سر کاری که خروجی چشمگیری داشت الحمدولله،راه اندازی یه سری کار ریز میزه و .
بگذریم .
نمیدانم چیزای برایت داشت خواندن این اباطیل یا نه اما به هر حال نوشتم و تو هم گویا خواندی شاید اصلا همین مهم باشد.

پ.ن: می شد درباره ی رسم هایی که از یک محتوای غنی و لازمان بر اومدن اما در قالب های زمان دار و تاریخ مصرف گذشته ماندن و حتی دارند عکس اون محتوی اولیه و در جهت تخریبش عمل میکنند ،صحبت کرد اما ترجیح دادم سختش نکنیم . این ها بماند.
پ.ن2: بابت تشتت ببخشید .دم سال نو بود و تا دلت بخواهد حواسِ ِپرت.

دو تا روحیه هست که باید با هم نسبت تعادلی داشته باشند. و هیچ کدوم نباید غلبه ی دائم داشته باشن . یکی اتصال تاریخی ، حس نوستالژی ، خاطره بازی و. است. و دیگری روحیه کار تازه کردن و در زمان حال زندگی کردن و به خاطر گذشته معادلات امروز رو بهم نزدن. 

هر دو وجه های مهمی دارن اما مهمه که وجه های منفیشون رو بشناسیم و ازشون دوری کنیم .

مثلا اینکه کلا ایگنور کنیم همه چی گذشته رو خوب نیست و کسی که انگار حساب کتابی(رفاقتی مثلا) داشته رو اصلا آدم حساب نکنیم . چون الان باهاش حال نمیکنیم یا . . حرف اینه که یه رفاقت حدالقی به حساب حق صحبت قدیم یه گوشه بذارید . یا تو امر اجتماعی و . مثلا یه چیزی رو میخواید نقد و ارزشیابی کنید ریشه هاش رو هم نگاه کنین و ببینین در چه شرایطی تکوین یافته و مستقل از تاریخش بهش نگاه نکنین.

و از اون طرفم اینقدر خاطره باز نباشید که مقتضای حال و شرایط بیرونی رو اصلا نفهمین و به حساب قدیم برا امروز هم محاسبه کنین .و از بقیه هم اینطور توقعی داشته باشین و کلا زمان رو داخل حساب نکنید. و یا هیچ امر نویی در اجتماع و اندیشه براتون متصور نباشه و .

این دو روحیه از اون دوگانه های دیالکتیکیه . دو قطب متضاد که مدام باید در رفت و برگشت عملی باشید بینشون و هر لحظه برا هر کاری یه حد تعادلی مناسب برا خودتون بینشون پیدا کنین.



برعکس غربی ها اینکه میدونم هستی مملو از رازه بهم آرامش میده. فکر کردن به امر نامتعین چیزی که نمیشه اندازش گرفت و ریختش تو قالب آرومم میکنه . فک کنم اگه  همین از روحیه شرقی بهم به ارث رسیده باشه کافیه . انگار راز ها ناموسِ جهان باشند. و جهان در برابر هرجایی شدن و دانستنی شدن اون ها غیرت بخرج بده !

مثلا ارسطو تا قبل نوشتن متافیزیک هر چی خواست( مثلا منطق بنا کرد و .) جهان باهاش راه اومد و حرف هاش و طبقه بندی هاش هنوز بعد 3000 سال ارزش دارن اما وقتی به وجود رسید و خواست اونم بندازه تو قفس طبقه بندی کل نظام اندیشه ایش رو قابل واژگونی ساخت و چیز هایی گفت که در محفل های جدی فلسفه دیگه محلی از صحت براشون متصور نیست و از اون طرف با اون متافیزیک ش و ذات گراییش که به خیال خودش وجود رو در قفس دانش خودش انداخته بود سال های طولانی مسیر حرکت تمدن غرب رو کند کرد .


الحمدولله 

حصر داره در لفظش .

یعنی فقط اون شایستگی دمت گرم رو داره . چرا؟ چون همه ی خوبی ها از اونه.

یعنی اون لحظه ای که از فلان چیز خوشت اومد رو یادته؟ با فلانی گپ زدی ؟ اونجام خوشی و خوبی اون لحظه نه از تو بود نه از اونا، از خدا بود .خدا اونو قرار دادش. همه ی همه ی خوشی های عالم . حالا این وسط یک اتفاقی که فک میکنی و احتمال میدی خوشی برات بیاره داره بازی در میاره و نمیفته حالا از قضا مهمم شده باشه برات. خب عزیز دل (یا دلِ عزیز ) بفهم اونم خوشیش که بخواد بهت بده ؛دست خودش نیست، دست تو ام . نیست دست خداست .

اگر بخواد اگرم اینجوری نش. خدایی ننکرده جای دیگه خوشی رو قرار میده . خدا که مثل تو که در تنگنا نیست نعوذبالله. چیزی که زیاده وسیله و اسباب. چمدونم. 

#بگذریم .


راننده میگه بارون بند اومد .میگم اوهوم .باز میگه فقط دو روز آفتاب ه فردا و پس فردا باز بارون میگیره .من یاد آب و هوای همیشه ابری اسکاتلند میفتم . گیرم قبول شدم. گیرم تونستم گرنت جور کنم. گیرم داییم اونجا برا خونه و اینا بهم کمک کرد.واقعا میتونم روزهای همیشه ابری رو تحمل کنم؟از ترس این که داییم بگه عجب آدم سطحی ایه این و کلا ازم نا امید بشه و اینا تاحالا ازش نپرسیدم 30 ساله چجوری اون روز های همیشه ابری رو تحمل کرده ؟

شاید مسخره باشه ولی شاید از مهم ترین دلایلی که  برای رفتن خودمو به در و دیوار نمیزنم آب و هواست! دلیلم اینه که جاهای آفتابی و گرمی که شرایط زندگی بهتر از ایران باشه خیلی نیست! قبول کنین آفتاب خیلی مهمه!واقعا فاز اونایی که میرم کانادا تو اون یخبندون رو نمیفهمم. واقعا چجوری اون سرمای منفی 30 40 رو تحمل میکنین؟ روزای ابری مدام رو چی؟ والا!

پ.ن: کم کم دارم هیوم و سایر فیلسوف های انگلیسی رو در میکنم خب 24 ساعت شبانه روز و تقریبا 365 روز سال بالا سرت ابری باشه و چیز زیادی از آسمون نبینی . توقع داری به چیزی غیر از حواس ایمان بیاره؟ خب توقع زیادی داری ! واقعا جغرافیا تو اندیشه ها تاثیر گذاره ! میگی نه؟ بیشتر بگرد بیشتر بخون! :)

الحمدولله 

حصر داره در لفظش .

یعنی فقط اون شایستگی دمت گرم رو داره . چرا؟ چون همه ی خوبی ها از اونه.

یعنی اون لحظه ای که از فلان چیز خوشت اومد رو یادته؟ با فلانی گپ زدی ؟ اونجام خوشی و خوبی اون لحظه نه از تو بود نه از اونا، از خدا بود .خدا اونو قرار دادش. همه ی همه ی خوشی های عالم . حالا این وسط یک اتفاقی که فک میکنی و احتمال میدی خوشی برات بیاره داره بازی در میاره و نمیفته حالا از قضا مهمم شده باشه برات. خب عزیز دل (یا دلِ عزیز ) بفهم اون اتفاق هم خوشی ای که بخواد بهت بده ؛از خودش نیست ،دست خودش نیست، دست تو ام . نیست دست خداست .

اگر بخواد اگرم اینجوری نش. خدایی ننکرده جای دیگه خوشی رو قرار میده . خدا که مثل تو که در تنگنا نیست نعوذبالله. چیزی که زیاده وسیله و اسباب. چمدونم. 

#بگذریم .


قتل طلبه همدانی اتفاق تکان دهنده و تلخیست که کاملا به نهیلیسم بر میگردد. قاتل نمی دانسته دهانش را آسفالت می کنند؟ چرا!اما برای زندگی خودش اینقدر ارزش و لذت و معنا قائل نبوده است که به این راحتی آن را از دست ندهد! اصلا این نسل  مدرنیته ی متاخر اگر اهل جنب و جوش و گاها هزینه دادن های بسیار اند نه اینکه معنا و هدف دارند و برای تحقق آن هدفی که از درونشان می جوشد می جنگند ! نه! نهیلیسم نیچه ای همه جا سایه افکنده به خصوص در عوام مردم (کسانی که به این موضوع فکر نمیکنند و بی معنایی زندگیشان ناخودآگاه است!) .این اتفاقات و توانایی هزینه های زیاد دادن به این دلیل است که در زندگی بدون معنا و ارزش اند و تمام تواناییها و داراییشان ، هست و نیست شان را در برابر کوچک ترین چیزی که بتوانند برانگیزد شان و افقی اندکی گسترده تر از ملال هر روزه نشانشان بدهد هزینه می کنند. و صد البته مواد اولیه ی بسیار خوب برای تحقق هدف آن اقلیتی اند که فکر میکنند و گاه به عوام هدف ها و انگیزه هایی می دهند. نکته  مهم این است که عوام آنقدر از وضعبت کنونی و ملالشان خسته اند که کوچک ترین تاملی در آن هدف و فانتزی یا آن محرکی که بر می انگیزد شان نمی کنند. تازه اگر هم تامل کنند معمولا شاخص های رنگ و رو رفته ای دارند که خود بهتر از هر کسی دیگر  می دانندکه کم تر به کار ارزیابی زیست امروزشان می خورد چه اینکه شاخص ها نو نشدند.

اصلا همین است که هر عرفان دوزاریی بی پدر مادری میتواند سریع رشد کند هرچند بی منطق و سنت  و پشتوانه تاریخی باشد. قبلا یک مسلک عرفانی برای آنکه بتواند فراگیر شود باید مهم ترین چالش هستی ؛یعنی تقابل واقعیت و حقیقت، تقابل ظاهر یا باطن را حل میکرد .اما عرفان های امروزی از حل این مسئله به لطف رسانه هایی که وجه چندانی از امر واقع و چالش های روزمره باقی نگذاشته اند و جایش را با تقویت فانتزی پر کرده اند معاف شده اند و البته این فانتزی رسانه ای هم خود نوعی از باطن گرایی و عرفان مدرن است.



بعضی ها هنرمند و شاعر میشن

 بعضیام به عشقشون میرســن

همه.چیز عادلانه تقسیم شده!

:)

پ.ن. جدی تر از متن : چه اینوری باشی چه اونوری چه باچیزی که بهت داده شده باشه حال کنی چه نه . تموم میشه . و چیزی ازش نمی مونه برای ابدیتی که در انتظارته جز طاعت او! حالا دیگه میتونم با دل خوش و نه از روی عادت و رودربایستی وایستم جلو ضریح و بخونم 
 اللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِی مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِکَ رَاضِیَةً بِقَضَائِکَ.

پ.ن 2:جمله اول شعر گونه و مناسب فضای دورهمی وبلاگ بود جاجو های عزیز :))

کریم به از خاک سیاه بلند کردن اون به خاک سیاه نشسته هاست که کریمه !

و اینا فقط از کریم بر میاد.

والا

پ.ن :بعد من نگران چی ام این وسط دقیقا؟ با مولا به این کریمی؟

ما رو تو حساب کردیم پسر ِ بزرگِ علی@ . یادت نره از ما .

تولدت مبارک بر ما ساکنانِ خاکِ سیاه.




 

خلاصه ی متنش رو زیر آوردم

سعی کردم نحوه بیانشون رو حقظ کنم

 

(در روایت است که)

قسم به عزت و جلال و ارتفاعم بر عرشم که من قطع میکنم امید هر امیدواری را که بر غیر من امید داشته باشد!

تو گرفتار شدی میری سراغ غیر من و به او امید می بیندی؟ و

همه این گره ها به دست من است

امید به غیر من میبندی؟

عوض اینکه بیای پیش من .بگی گرفتارم .پیش من بیایی .ناله ات رو بیاری پیش من ،میری پیش یکی  دیگه ناله میکنی؟  و تمام کلید های درب های بسته شده دست من است 

این طور نیست که راهت ندم تو رو  . درب من باز است به سوی هر کس که من را بخواند

تو کی رو سراغ داری واقعا بیاد سراغ من ،برای گرفتاری هاش من این رو امیدشو قطع کنم از خودم .شده تا حالا؟  چه کسی بود که به من امید بست و رجائش به من بود و من امیدش رو قطع کرده باشم؟

من تمام امید های بندگانم رو که به من امید بستن رو پیش خودم حفظشون کردم بهش رسیدگی میکنم . شما ها نمی پسندید که امید هاتون پیش من باشن و من بهشون برسم؟ و تمام آسمان ها. این ها را .من پر کردم از موجوداتی که خسته نمیشن از تسبیح من و امر به این ها کردم به اینا گفتم درهایی که بین من و بنده هاست نبندین ها .! درها همه باز .شما به قول من اطمینون نمیکنید؟ آیا نمیدونید به این که اگر مشکلی برای کسی پیدا بشه از شما ها کسی غیر من نمیتونه مشکلشو حل بکنه که؟ تا من اجازه ندم اذن ندم ها هیچ کس نمیتونه مشکلتو رو حل بکنه که !

 

چیه که من شما ها رو میبینم چرا سرگردونید؟ من خودم با اون جود و کرمم بدون اینکه در خواست کنی بهتون دادم .حالا گرفتم فرض کن یه نعمت بهت دادم گرفتم .چرا نمیای پیش من بگی خدا برگردون اینو  ؟ومیری سراغ غیر من میگی برگردون اینو؟! شماها نمی بینین که من عطا میکنم به شما قبل از این شما در خواست کنین  نعمت ها را من بدون درخواست بهتون میدم آیا این فکر درسته که تو ذهنت بیاد که بخواهی بهت ندم؟ تو به من میگی تو بخیلی؟ آره؟؟؟

مگه اصن جود و کرم  برا غیر من هست؟ آیا گذشت و رحمت این طور نیست که دست من است؟ آیا من نباید محل تمام امید ها باشم؟ 

(اینجا دیگه چی کار کنه خدا؟ تهدید میکه .چی کار کنه دیگه!)

 

 آیا نمیترسند اینایی که که به غیر من میرم امید می بندن؟

اگر تمام موجودات آسمانی زمینی این ها بیان از من بخوان هرچیزی را .بعدم بهمشون عطا کنم و اون چه را که به همه عطا کردم اینطور نیست که از ملک من کاسته شه ، تو منو نشناختی.

مگه میشه اون حکومت من. که من قیم او هستم چیزی کم بیاد اون هایی که من در  اختیار دارم.وای به اون کسایی که غافل از من هستند. از اون هایی که از رحمت من غافل اند

 

 

پ.ن: چند روزی بود از اول ماه مبارک میخواستم اینو براتون بذارم که خب قسمت امروز بود.


یه چیزی بگم و تموم دیگه : 

یا رَبِّ اِنَّ لَنا فیکَ اَمَلاً طَویلاً.

حرف این یکی دو روزه نیست . ما یه امید طول و درازی در تو بستیم خداجون. امیدمون رو ناامید نکن .

پ.ن:(البته میدونم نمیکنی)


درگوشی:إِنَّ لَنَا فِیکَ رَجَاءً عَظِیما عَصَیْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتُرَ عَلَیْنَا وَ دَعَوْنَاکَ وَ نَحْنُ نَرْجُو أَنْ تَسْتَجِیبَ لَنَا فَحَقِّقْ رَجَاءَنَا


 ببین همون وقتم که داریم نافرمانی میکنم بازم امیدمون به تویه که ببخشی و نادیده بگیری و بر ما بپوشانی و تهشم هپی اند باشه :) بی زحمت دعا هامون رو هم مستجاب کنی.


از بدترین چیز های تهران بچه های کارش اند . مخصوصا اونایی که بهت آویزون میشن و بهت زل میزنن و نمیدونی چجوری بدون خشونت از خودت جداشون کنی . از تقدیر خوبم امروز یکم خوردنی تو جیبم داشتم و اخرش که خواستم از مترو پیاده بشم بهش دادم.  و یکم عذاب وجدانم رو کم کردم.

از ادم های تو مترو چیزهای مختلفی درباره این ها شنیدم یکی گفت یادشون میدن ی بکنن و جیب بزنن که با این حرفش باعث شد تا اخر مسیر نگران جیب هام باشم .

یکی دیگه که کمی بعد از من همون بچه بهش چسبیده بود و مجبور شده بود با خشونت بچه رو از خودش جدا کنه بعد دور شدن بچه از وسطای حرفش شنیدم که میگه ما اهل تبریزیم کسی چیزی لازم داشته باشه هرچی باشه براش میخریم ولی پول به گدا نمیدیم.

بعد اینکه عذاب وجدانم رو با اون چهار دونه آجیل آروم کردم گزاره هایی که درباره این چالش شنیده بودم به یادم اومد . خرید از بچه های کار بیع باطله چون فروشنده بالغ نشده و اختیار مال رو نداره . و اینکه کمک کردن به این ها باعث میشه گسترش پیدا کنن و شاید از این جهت مدیون باشی .بعد تر ذهنم خسته می شه.می گرده دنبال یه راه فرار میگه حالا میشه هم اینقدر جدی نگاه نکرد. استفتا کن ! ببین مرجع تقلید چی میگه . انگار در برابر پرسش های سخت میخواد فرار کنه . 

بیاید قبول کنیم سوالات اخلاقی سختی در هر روزه ی ما هستند و ما با ترفند هایی از اندیشیدن و مشغول کردن ذهنمون فرار می کنیم. از اینکه به جوابی ساده ای نرسیم یا ساده به جواب نرسیم می ترسیم . و من از این ترس از فکر کردن می ترسم. می ترسم از اینکه آدم ها نمی خوان با هستی مواجه ای صریح داشته باشن . 

بگذریم زیاد شد.

 


شنبه امتحان دارم .

میگن اگه قبول بشم میرم ارشد

دانشگاه و رشته مورد علاقم قبول شدم.

و گیر فارغ شدن از اینجا تا اخر شهریور ام.

دعام کنین.

 

پ.ن:اگه قبول شم و برم ارشد نبودن های این مدتم رو جبران میکنم . چون دارم میرم تهران زندگی کنم و تجربه جدیدی هم هست برام روز نوشت ها خوبی ام میذارم ان شالله .


یادمه سال پیش گفتم دیگه خوب شد محرم کامل از سال تحصیلی و ترم های دانشگاه میاد بیرون و از سال بعد با خیال راحت میرسم به  محرم.
جونم براتون بگه امسال توو همین بازه باید 3 تا درس ارائه استاد پاس کنم.

 

هر گه که گویم این دل ریشم درست شد
بر وی پراکند نمکی از ملاحتش!
#سعدی


‏رسم نیست تو این کارا خیلی توضیح بدن اماشاید این بار لازم باشه
معتقدم90درصد دوری مردم از مذهب و گارد اونها نسبت به اون تو جامعه دلیل روانی داره نه اعتقادی.شاید چون با آدم مذهبی ها مشکل پیدا کردن از مذهبم دور شدن .آدم مذهبیه شده نمادشگی وبعضی چیزای بد دیگه. وآدم ها،بدیهای اون قشر رو ب خودمذهب هم تعمیم میدن
ی جورایی:مومنان ب مثابه برهان شر 

‏شاید ازمفیدترین کارایی ک بچه مذهبیها میتونن برای ترویج دین بکنن اینه که خلافشو ثابت کنن.کار های ارزشمندی ک از طرف بچه مذهبی ها رخ میده میتونه این فضا رو بشکنه

 

بچه ها بعنوان کارت دعوت این گلدونها رو بین مردم پخش کردن.
شمام اگه دهه اول مشهد بودین بیاید ی چایی بیسکویتی باهم میخوریم!


آروم آروم جوری که خواب بچه هایی که بغل مادراشون بودن نپره تو ایستگاه یکی مونده به آخر نگه داشت . یک خانم مسن اومد جلوی در راننده و قبض گازش که یه کاغذی_ که میخورد بهش اخطار قطع باشه _بهش چسبیده بود  رو نشون راننده داد و گفت: آدرسش رو ببین ! چه خطی میره این جا؟ راننده اتوبوس همون طور که نشسته خم میشه سمت در راننده ،که خانم مسن پایینش واستاده ، برگه رو با دقت یه نسخه شناس که دنبال علائمی برای تایید نظریش میگرده نگاه میکنه ، اول زیر لب چیزی میگه که از جایی که من نشستم :هوم . ارشاد . شنیده میشه و بعد به سمت خانم مسن باصدایی نسبتا بلند و با هجاهایی واضج _که بتونه در در جای پر سروصدایی مثل ایستگاه اتوبوس به راحتی و درستی به گوش های خانم مسن برسه _میگه: هشتادو هشت.خط هشتاد و هشت رو باید سوار شید .

خانم مسن که میخواد خیال راننده  رو راحت کنه که 88 رو بلده بخونه و اونقدر ها هم پیر نشده که نیاز باشه با صدای به این بلندی بهش پاسخ داده بشه  ،بالحن خونسرد کسی که گویا تنها مشکلش این بوده که نمیدونسته این آدرس رو کدوم خط میره و نه چیز دیگه میگه : آها هشتاد و هشت!
اما راننده اتوبوس به این آسونی بیخیال معامله نمیشه( و تا تمام ثواب های موجود تو این ماجرا رو کسب نکنه انگار ول کن ماجرا نیست)و میگه خط 88 این ایستگاه جلوییه میاد و آشکارا با این حرفش زن مسن رو از سردرگمی ای که چندان در پنهان کردنش موفق نشده بود بیرون میاره و البته اونو از سوال آتی از کس دیگه بی نیاز میکنه. پیرزن سری به تایید ت میده و میره سمت ایستگاه اتوبوس . هنوز راننده کامل از پاسخ به خانم مسن آسوده نشده که خانم جوانی که خوشرویی راننده رو میبینه جرئت میکنه و میپرسه خط94 رو کجا سوار شم ؟ راننده میپرسه کدوم 94؟ 94 خالی؟(تا با 94/1 اشتباه نکرده باشه )خانم جوان میگه 94 ِ آب و برق .راننده میگه : برید اون ور خیابون سوار شید ، اینجا میاد ولی بعد میره جلو دانشگاه دور میزنه تا بیاد اون ور خیابون . برید اون ور خیابون سوار شید بهتره ! و خانم جوان تشکری میکنه و میره.
راننده بعد رفتنش به اندک مسافرایی که تو اتوبوس موندن نگاهی میکنه ، انگار مضطربه که کمکش شاید به اندازه کافی خوب نبوده باشه .از تو آینه خظاب به یکی دونفری که توو ردیف های اول نشستن میگه : " اون ور خیابون سوار شه بهتره دیگه؟ کم تر معطل میشه! مگر نه؟
مسافر ها هم براش سری ت میدن و یکی که تو نزدیک ترین صندلی به راننده نشسته جوری که انگار مخاطبی نامرئی ازش چیزی پرسیده باشه آره ی زیر لبی خطاب به مخاطب نامرئی میگه.

حال پیرزن اصلا خوب نیست. سرطان بعد یکسال درمان و خوب شدن موقت دوباره با بهونه های مختلف خودنمایی کرد تا بالاخره همه ی بدنش رو گرفت. خودشم میدونه این روز ها روزهای اخرشه . ذکر مواقعش هوشیاریش اینه خدایا ببخش و ببر. گرچه این ذکر حال بقیه رو میگیره اما خب حقیقتش رو تقریبا همه قبول دارن.

رفتیم ملاقاتش . چیز قابل ذکری ازش باقی نمونده بود. مامان ته مونده هوشیاری پیرزن رو به چالش میکشید . 

اینو میشناسی؟ حالت بهتره ها! و منتظر پاسخی میموند ازش. و اونم به زحمت با اندک واژه هایی که هنوز به یاد داشت پاسخ میداد و گاها پاسخ ها زیرکانه میشد!

مامانم بهش گفت : این پسرمه ،رفته دانشجو تهران شده.

و پیرزن جوری که به سختی میشد شنید گفت : خدا قبول کنه!

.

.

.

وچقدر یادآوریه مهمیه! . خدا باس قبول کته وگرنه برو و بیا و درس و بحث و . که چی؟

حکیمانه بود!

 


نه اینکه شب های تاریک به بارقه ی حادثه ای روشن بشوند
نه اینکه سردیشان به شور و گرمای حضور کس دیگری تخفیف یابد.نه!
فقط گاهی چیز های در تاریکی و سردی یافت می شود که جای دیگری نیست. همین.

منبع تصویر بر تصویر درج است

اگر ظرفیتِ استفاده را بدهد دیگر شب و روز ندارد.

ولی قبول کنیم یافتن وقتی سرماخورده ای سخت است
شب


بی مقدمه

یه نمایش تو تالار کوچیک مولوی میره رو صحنه ،که کارگردانش یکی از خلاق ترین دوستامه. 

دوشنبه 4 آذر خودم صندلی 3ی ردیف دو رو گرفتم. تاحالا اینقدر نزدیک به صحنه نبودم تو تئاتر!

بیاید خوشحال میشم . احتمالا هم استفاده خواهید کرد

تخفیف دانشجویی هم داره تو سایت راهنماییتون میکنه : 


https://www.tiwall.com/p/amoshelbi


از سخت تر چیز های دنیا دست و پنجه نرم کردن با تنهایی 3 ماهه ات است وقتی صدای مهمانی طبقات بالاییت برای دومین شب متوالی می آید و خواب هنگامی تو را در میابد که صدای هم خوانی شان به گوش می رسد که : شهزاده ی رویای من شاید تویی تو.


‏درباره ی اراده قسمت جالبش اینه که اراده بر درون خودمون تسلط کمتری داره تا بیرون. 
گویا نمیشه چیزی رو به طور اختیاری نفهمید اگه شرایطش فهمش حاصل شده باشه. یعنی فهمیدن و نفهمیدن تابع اراده نیستن، انسان مضطره در برابرشون. و دیگه اینکه در برابر از یاد بردن ؛امر حافظه هم گویا تابع شرایطه و نه اراده!


همانطور که شما احتمالا از تماشای مسابقه فوتبال یا هر مسابقه ی دیگه ای لذت میبرید بنده دارم گرگیاس افلاطون رو میخونم و هر جواب استدلال دادن یا عقب نشینی ظاهری ای که سقراط جلوی مدعیانش میکنه رو مثل یه هوک چپ و راست و رقص پا میبینم و لذت میبرم. وسطش یهو میگم دمت گرم همینه رو همین نقطه دست بذار و بزن ناکارش کن . یا حتی حدس میزنم الان بحث دانش رو پیش میکشه و ضربه فنیش میکنه. 

خلاصه که لذت بردم! به به اقا سقراط .دست شما درد نکنه اقا افلاطون.


خداحافظ گاری کوپر رو خوندم و این دور و بر هیچ کس نیست که بغض تو گلوم رو با حرف زدن باهاش (با خیلی حرف زدن و چرند بافتن ) خالی کنم.

شت. (ببخشید!)

کیه که ندونه حرف زدن سوپاپ اطمینانه . بگذریم

این کتاب خوب بود و زیبا . زیبا تر از این نمی شد تصور کرد. چرا؟ زیبا=زیب+ا چیزی که می زیبد . می آید. زیبنده طور مثلا، مناسب. این کتاب کاملا کاملا کاملا مناسب من بود.در واقع مناسب منِ الان و اینجایی بود. منی بود که با آرزوی آزادی آمده تهران! منی که .(شرایط یه مقداری سانسور میشود! همه چیز را که نباید ریخت رو داریه!) .خلاصه دم شما گرم اقا رومن گاری.


حال دلم رو به راه نبود گفتم عیب نداره باز خوبه بعد کلاس کانتِ ضیا شهابی، اون مسجدِ توو فلسطین سر راهه. هر وقت میرم حس خوبی بهم میده و یه کمیلی هم یادم بود که هفته پیش داشتن میخوندن.
کلاس رو ظهر زنگ زدن کنسل کردن ناراحت نشدم.اما الان دیدم اون برنامه خودم هم کنسل شده به طریق اولی :/ و یهو جا خوردم که "عه به جای اینکه الان اونجا باشم نشستم دارم اینترنت رو میجورم!"


این چه خویِ بدیه که آدمیزاد داره؟

به محض اینکه یه مشکل بزرگش معجزه وار حل میشه فک میکنه اینکه یه امکان نبوده .یه ضرورت بوده! (کلا درمورد هر چی پیش بیاد همین اول به اون ذهن داغونش میرسه!) و به جا اینکه بره بنده ی اونی بشه که این امکان رو محقق کرده میگه خب شده دیگه.

اَه!


دلم برا زمانی که عاشق غسل نکرده بودم تنگ شده. زمانی که نفسم رو درویش مصطفا تبرکا می برد.

بگذریم. بعد ما هی میگفتیم آقا این یعنی عشق رو از انحصار جنسیت و بدنمندی دور کردن یه عده نفهم نمیفهمیدن . و ما هم باهاشون بحث میکردیم. سهروردی میگه خود اگاهی معرفت مستقیمه و انصافا هم درست میگه. الان من خوداگاهی دارم که اون چیزی که اقا رضا امیر خانی توصیف میکردن جدا شدن عشق از حصار جنسیت بود. دیگه علم حضوریه برام. بگذریم.

*درویش مصطفا دوباره به علی نگاه کرد . دستی بر سر علی کشید و گفت « تبرکاً » . بعد دستش را به موها و ریش های سپیدش کشید.
- قبول حق . عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه ، حکماً عاشقه ، نفسش هم تبرکه . یا علی مددی !
 

من او

رضا امیر خانی 

 

 

راستی چند تا رمان دیگه که عشق رو از حصار جنسیت دراورده باشن سراغ ندارین؟


اولین نکته اینکه چگالی لذت بخشی کتاب کم بود! اگر همه ی حرف   های مهمش را در 150 صفحه جمع میکرد واقعا 5 ستاره را می دادم!الان 3 ستاره دادم ! اواخر کتاب بهتر و بهتر می شد و غنی تر می شد چه به لحاظ ماجرا های کوچک نفس بند آور لابه لای سفر نامه چه از تحلیل ها و مقایسه های کارامد .
مشکلات بزرگ کتاب دو چیز است! اول اینکه خود امیر خانی گفت که این کتاب را عمدا به سمت و سوی گزارش برده و نه تحلیل و من و بسیاری دیگر که این کتاب ناامیدشان کرده به گمانم عاشق تحلیل ها و قدرت تحلیل او بودیم.راستش دومی بر میگردد به خود سوژه کره شمالی به نویسنده و مردم نگار اجازه نمی دهد بیش تر از نیم دانگش را روایت کند و نیم دانگ روایت شده (احتمالا باز به دلیل ماهیت سوژه ) بسیار کسل کننده و یکنواخت و تکراری است جوری تکرار نو .نوهای جناب "نو" در طبقه ی 38 هتل کوریا است. البته باز به دلایل اینکه سفر دوم اندکی آزادی ها بیشتر است برای من جذاب تر بود. و انگار یک جورهایی امیرخانی عزیز هم دست از آن آرمان صرفا گزارشش برداشته است در روایت سفر دوم. یک چیز دیگر که در هنگام خواندن کتاب اذیت میکرد این بود که رسم الخط و نگارش به آن شیوای همیشگی نبود انگار نوعی گرفتگی در لحن را شاهد بودم. مخصوصا در سفر اول باز!در آخر بگم که من کاملا نگرانی امیرخانی را درک میکنم از اینکه کتاب یک کتاب تحلیلی می شد بیشتر تا یک کتاب گزارشی اینکه در این فضای ی رادیکال برچسب بخورد و کار خوانده نشود و . اما شاید او باید این تصمیم دشوار را می گرفت و به مخاطب های همیشگی اش اعتماد میکرد و تحلیل خود را می نوشت به صورت موضوع موضوع حتی! نه روزشمار و وقایع نگاری.
حدالقل من اینجور بیشتر میپسندیدم.
امیدوارم کتاب بعد رمانی باشد که بشورد و ببرد این سفرنامه را!
باز نکته ی دیگر که تعجب کردم این بود که بعضی در انتقاداتشان گفته بودند فضایی که توصیف می شود همان فضای کتاب های فراریان از کره است! خب بیایید باور کنید که فضای کره همانطور است دیگر . توقع ندارید که وقتی فضا همانقدر بسته است بگوید گل و بلبل است دیگر ! والا!!

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

یادداشت های من از کارساز Paul آنتی اسکالانت Deanna شبکه و تعمیرات کامپیوتر یک قلم متن Joe طراحی سایت در شیراز | تولید نرم افزار اندروید در شیراز الکترونیک ولتاژ | Electronic Voltage